خلاصه کتاب نیمه تاریک وجود
کتاب نیمه تاریک وجود اثر دبی فورد نویسنده، مدرس و سخنران آمریکایی برای اولین بار در سال ۱۹۹۸ منتشر شد. این کتاب که موضعی روانشناسانه دارد، بسیار مورد استقبال قرار گرفت و هنوز پس از گذشت ۲۰ سال از چاپ، از کتاب های تاثیرگذار به شمار می رود.
کتاب نیمه تاریک وجود را دبی فورد راه حلی میداند برای رو به رویی با واقعیت های تاریک درون و تلاش برای درک و مصالحه با آنها، در این مقاله گروه آموزشی “سخن دوست” خلاصه ای از این کتاب ارزشمند را برای شما دوستان به ارمغان آورده است.
با مطالعه این مقاله می آموزید:
چرا برای کسب آرامش و موفقیت، قبل از هرچیزی لازم است که وجودی یکپارچه داشته باشیم؛
چگونه میتوانیم جهان را در درون خود احساس کنیم؟ دیدگاه «کلنگرانه» چه کمکی به نحوه زیست ما در جهان میکند؛
فرافکنی چیست و چه هنگام فرافکنی میکنیم?
تحت هرشرایطی به خودتان عشق بورزید
گوستاو یونگ با ارایه کلیدواژه «سایه» باعث مطرح شدن مباحث مهمی در روانشناسی و شخصیتشناسی شد.
بدینترتیب، انسان میتواند بین خود و دیگری در نسبت دادن بدیها و رذایل اخلاقی تفاوتی قایل نشود و به ظهور جهانی یکپارچه و درخشان کمک کند. سرتاسر کتاب نیمه تاریک وجود شامل روایتها و تلنگرهایی است که خواننده با اندکی مکث روی آنها، میتواند موقعیت، احساس و عقیده مشابهی را در خودش بیابد. این خود، تأییدی عملی است بر آنچه که کتاب درباره دیدگاه کلنگرانه و ارتباط انسان با جهان پیرامونش میگوید. اگر در میانه مطالعه احساس کردید که حجم حقایق آشکار شده بر شما بیشتر از آن چیزی است که تصورش را میکردید، عجولانه تصمیم به نیمهکاره رهاکردن آن نگیرید. به خودتان فرصت دهید، فکر کنید و از خودتان بپرسید چرا ناراحت شدهاید؟ چرا انتطار چنین پروسهای را درمورد خودتان نداشتهاید؟ تمرینات را چندباره انجام دهید، سعی کنید خودتان را برای ادامه آماده کنید و همواره یادتان باشد که هرقدر که پروسه سختتری را از سر بگذرانید، به همان اندازه در کنجهای تاریک و غبارگرفته خودتان راه پیدا کردهاید و یک زندگی بهتر در انتظارتان خواهد بود.
این مطلب را حتما بخوانید: خلاصه کتاب بازی بی نهایت
جهان درون، جهان بیرون
باید از اینجا شروع کرد که ماجرای نیمه تاریک چیست؟ همه چیز از اصطلاحی که یونگ، روانشناس و اسطورهشناس اهل سوییس، ساخته است شروع میشود: سایه.
همه ما انسانها به جز آن بخش روشن و واضح وجودمان که خود و دیگران مدام با آن سر و کله میزنیم، بخشی تاریک و فرو رفته در سایه، در اعماق وجود خود و در بخش زیرین لایه آگاهیمان داریم. این نیمه تاریک ما انباشتی از تمام صفات و ویژگیهایی است که خواستهایم از آن فرار کنیم، آن را پنهان کنیم، چراکه از آن بدمان میآمده است.
این به سایهراندن بخشی از وجودمان، ممکن است آگاهانه و نیز ناآگاهانه و تحت تأثیر نیروهای بیرونی باشد. بدینترتیب که مثلا وقتی ویژگی منفیای از ما سر زده، از سوی دیگرانی همچون پدر یا مادر یا دوستان نزدیکمان به خاطر آن ویژگی سرزنش شدهایم، بلافاصله خواستهایم تا آن ویژگی منفی را در خود پنهان و بعدتر حتی آن را کتمان کنیم. بنابراین، این جنبه وجودمان را خودمان سرکوب میکنیم و با تبعیدکردن بخشی از آن، یکپارچگی خود را از دست میدهیم.
قسمت درونی، همان پستوی تاریکی است که تکهپارههایی از وجود ما را در خود دارد و قسمت بیرونی هم دیگر آن چنان اعتمادی بدان نیست! میپرسید چرا؟
دبی فورد به شما پاسخ میدهد که زمانی که آنقدر درگیر مسائلی مانند «آیا از نظر دیگران خوب هستم؟» یا «نکند به دلیل داشتن فلان ویژگی، برای اطرافیانم یک هیولا به نظر برسم؟» باشید، ناخودآگاه شروع میکنید به نقابسازی در بخش بیرونی وجود خود. در نهایت، شما بیشتر و بیشتر از خودتان، از وجودی یکپارچه که آمیزهای از ویژگیهای مثبت و منفی است، دور میشوید.
این دور شدن از خود، هم به ضرر شما است و هم به ضرر اطرافیانتان که در درباره اینها جلوتر خواهیم گفت. اما تا قبل از آن، چیزی که اهمیت دارد این است که دوتکه شدن وجودتان را دریابید و خودتان را گول نزنید. آنگاه به این سخن یونگ توجه کنید که میگوید «من ترجیح میدهم کامل باشم تا خوب!» تا ترستان از بد بودن بریزد و بپذیرید که زیبایی انسان همانند زیبایی جهان در داشتن همه چیز -بد و خوب- با هم است. و به خاطر بسپارید که شما از بدو تولد تا زمان ورود به جوانی و بزرگسالی، یعنی در دوران کودکی، وجودی یکپارچه بودید که هنگام بروز رفتاری مغایر با معیارهای بزرگسالان، هیچ از آن فرار نمیکردید، بلکه آن را برعهده میگرفتید و با آن همه، چیزی از زیبایی و معصومیت شما کاسته نمیشد. زشتیها از جایی شروع شدند که یاد گرفتید به خودتان دروغ بگویید و خودتان را انکار کنید.
یادتان باشد که هرچه نیمه تاریک خود را بیشتر سرکوب کنید، سایه شما لجبازتر خواهد شد و آزار و اذیت آن بیشتر و حضورش مداومتر. پس آماده شوید تا همراه این کتاب، سفری را به سمت اعماق تاریک وجودمان آغاز کنیم. این سفریست برای بازگرداندن یکپارچگی خود، یعنی همان زیبایی اصیل وجودی مان . هدف ما این است که به کل وجودمان اجازه بودن بدهیم و آن را دوست بداریم تا تمام جهان را دوست داشتنی ببینیم.
به دنبال سایه
هر ویژگیای که به نیمه تاریک خود تبعید کردهایم، تنها نیست. چرا که کنار هر قطب منفیای، یک قطب مثبت وجود دارد و هرچه آن قطب دیگر قویتر باشد، این یکی نیز قویتر است. بنابراین، زمانی که به شما تأکید میشود تا به سراغ سایه خود بروید، خیال نکنید که قرار است حجمی منفی را در آغوش بگیرید، بلکه به این فکر کنید که در کنار هرکدام از آن منفیها، چه امکانهایی را نیز دفن کردهاید.
با خودتان رو راست باشید و ببینید که برای هر بار انکار یک ویژگی در خودتان، چقدر متحمل زحمت شده اید، چقدر فشار روانی روی شما آوار شده تا جنبه ای از وجود تان را به سایه بفرستید.
وجوتان را مثل یک استخر پر از آب تصور کنید و ویژگیهایی را که از خود میرانید توپهای پلاستیکی. شما هربار این توپهای پلاستیکی را با فشار دست به زیرآب میرانید، اما جز خسته کردن خودتان اتفاقی نمیافتد و در نهایت، توپها به روی آب خواهند آمد. واقعیت این است که سایه حاصل تفکری است که به ما تلقین کرده تا همیشه انسان خوب و بینقصی باشیم و به این منظور، همه ما لیست بلندبالایی از «… نباش»ها داریم. مثلا عجول نباش، گستاخ نباش و… در مقابلِ این نباشها، ما برای خودمان یک عالمه «اگر» ساختهایم؛ اگر مؤدب بودم، اگر صبور بودم، اگر… و خیال میکنیم تنها زمانی خوشبخت و موفق خواهیم بود که این اگرها به واقعیت بپیوندند.
درحالیکه نمیدانیم همان جنبه عجول یا گستاخی که سعی در پنهان کردن و طرد کردنش داشتهایم، میتوانست در صورت پذیرش و مواجهه، صورت مثبت خود، یعنی صبور و مؤدببودن را به ما هدیه دهد. این مثال میتواند موضوع را روشنتر کند: پدربزرگی با دو نوه خود به طویلهای میرود. یکی از نوهها بلافاصله از بوی بد پهنها که به کفشش میچسبند شکایت میکند و میخواهد که زودتر از آنجا بروند. اما نوه دیگر با خوشحالی ابراز میکند که بوی پهن نشانگر آن است که شاید یک اسب این دور و برها باشد.
پس سعی کنید امکانهایی را که در هر پدیده منفی وجود دارد کشف کنید و به خودتان هدیه دهید.
پس نیمه تاریک وجود ما، سایه روشن هم دارد! آنجا را از یک انباری و یک پناهگاه، به محل معاشرت با خود خودتان تبدیل کنید و این گفته دیپاک چوپرا را به یاد داشته باشید: «در بطن هر انسان، فرشتگانی وجود دارند که تنها آرزویشان آن است که زاده شوند.»
در پایان هر بخش، تمریناتی در جهت عملیکردن گفتههای کتاب به خواننده داده شده است؛ هرکدام از این تمرینهای متفاوت، در یک موقعیت ویژه مشترک اجرا میشود؛ شما باید در کمال آرامشی که ممکن است با مراقبه، با موسیقی و یا با معطر کردن فضا و بستن چشمانتان به آن رسیدهاید، تصور کنید که سوار یک آسانسور میشوید و در وجود خود هفت طبقه پایین میروید؛ در اعماق شما باغ زیبا و آرامی وجود دارد که میتوانید در آن قدم بزنید و از زیباییها لذت ببرید. آنگاه گوشهای برای خودتان پیدا کنید تا بتوانید با وضوح هرچه بالاتر به سوالات تمرین خود پاسخ بدهید. پاسخهای آنی خود را هربار یادداشت کنید و درصدد ساختن یک پاسخ زیبا نباشید. خودتان باشید!
تمرین:
از چه چیزی از همه بیشتر میترسم؟
چه جنبههایی از زندگیام به دگرگونی نیاز دارند؟
با خواندن این کتاب میخواهم به چه نتیجهای برسم؟
از همه بیشتر میترسم دیگران چه مطلبی را درباره من بفهمند؟
از همه بیشتر میترسم چه مطلبی را درباره خودم بفهمم؟
بزرگترین دروغی که تاکنون به خودم گفتهام، کدام است؟
بزرگترین دروغی که تاکنون به دیگری گفتهام، کدام است؟
چه مانعی مرا از انجام کارهایی که لازم است برای دگرگونی زندگیام انجام دهم، باز میدارد؟
جهان در درون ماست
پس از آشنایی با پدیده سایه، حال باید با دیدگاه کلنگرانه کیهان آشنا شویم. این دیدگاه به ما میگوید که جهان هستی که ما انسانها نیز داخل آن هستیم، یک کل منجسم است و اجزای آن وجودی مجزا و منفک از هم نیستند.
یعنی هر اتم، تبلوری از کل هستی را در خود دارد و به همین ترتیب، انسان نیز جهان را در وجود خود دارد. هر انسان، موجودی متفاوت و یکه در جهان نیست. بلکه جهان با تمام ویژگیها و امکانات خود به شکلی مساوی و مشابه درون تمام انسانها وجود دارد. خیال نکنید منظورمان آن است که درون ما انسانها، کوه و جنگل و صحرا وجود دارد، خیر! منظور از اینکه جهان در درون ماست، این است که ویژگیهایی که در آن یافت میشود، در ما نیز هست و از این روست که میتوانیم آن ویژگی را درک و دریافت کنیم. این دیدگاه کلنگرانه به ما کمک میکند تا با خودمان، با دیگران و با جهان، مهربانتر و منصفتر باشیم. همچنین کمک میکند که عنصر مخرب ِ پیشداوری را کنار بگذاریم. چراکه زمانی که خود را وجودی یکه و متمایز از دیگران میدانیم، راحتترین کار، پیشداوری کردن است.
تصور کنید که شما انگشت اشاره را به سوی شخصی دراز میکنید و او را پرخاشگر مینامید. واقعیت این است که چون شما یک وجه پرخاشگر در درونتان دارید، میتوانید با دیدن رفتار مشابه در دیگری او را پرخاشگر بنامید.
اگر آگاه باشید که پرخاشگری یک ویژگی این جهانی است که در تمام انسانها وجود دارد، آنگاه آن شخص را سرزنش نمیکنید، بلکه فقط از بروز این ویژگی در او مطلع میشوید. پیشنهاد میشود که قبل از پیشداوری و سرزنش، خودتان را جای آن شخص بگذارید و از خودتان بپرسید که آیا شما در چنین موقعیتی پرخاشگری نمیکنید؟ در گذشته، چه موقعیتی پیش آمده که شما را دچار پرخاشگری کرده باشد؟ فکر میکنید تحت چه شرایطی ممکن است پرخاشگر شوید؟
با پاسخدادن به این سوالات، خودِ پرخاشگرتان را از نیمه تاریک وجودتان بیرون میکشید و متوجه میشوید که این ویژگی و بروز آن در انسانهای این جهان طبیعی است. پس یک انسان پرخاشگر لزوماً انسان بدی نیست و نباید طرد یا سرزنش شود. نباید رفتاری کرد که یک نفر در شرایطی که بروز پرخاش طبیعیست و حق اوست، خود را سرکوب کند و به جای برونریزی خشمش، آن را به سایه تبدیل کند و پس از آن در مقابل واژه پرخاشگر گارد بگیرد و عالم و آدم را به هم بریزد تا ثابت کند که پرخاشگر نیست. چراکه یکی دوبار که پرخاش کرده است، با او همچون یک گناهکار، یک مجرم و یک موجود عجیب و نایاب رفتار شده است!
باید حواسمان باشد که فرهنگمان به ما آموخته است که فکر کنیم تفاوت بنیادینی با دیگری، حتی با نزدیکترین فرد زندگی خود داریم. این فرهنگ به ما اجازه میدهد که انگشت اتهاممان را به سمت عزیزان خود دراز کنیم و خود را از آنان مبرّا بدانیم.
درحالیکه دیدگاه کلنگرانه به ما میگوید که نمیتوانیم صفتی را که در خود نداریم، در دیگری تشخیص دهیم! بنابراین، زمانی که فکر میکنیم فلانی پرخاشگر، وقت نشناس، ترسو و … است، در حقیقت داریم با جنبههای پنهانی خودمان آشنا میشویم!
تمام اتاقهای کاخ، کامل چیده شده و نقصی در آنها نیست، بلکه درون هر اتاق هدیهای هم برای ما قرار داده شده است. ما که صاحب این وجود کاخمانند هستیم، تا پیش از وارد شدن به مناسبات بزرگسالی، با فراغبال در تمام اتاقهای این کاخ گشت میزدیم. اما به محض بزرگ شدن، به محض وارد شدن به نوجوانی و جوانی و میانسالی، هربار با توصیه و یا با تهدید کسی از اطرافیانمان، در یک اتاق را بستهایم. این اتفاق آنقدر ادامه یافته تا در نهایت، ما ماندهایم و دو اتاق از یک کاخ! با بستن هر در که به مثابه یک جنبه از وجودمان بوده، خود را در فضایی محصور کردهایم که دیگر شباهتی به کاخ ندارد. البته ما درون دو اتاق، امنیت بیشتری احساس میکنیم تا در بیشمار اتاقهای یک کاخ! اما امنیت را در ازای چه چیزی به دست آوردهایم و آیا این امنیت واقعی است؟
به محض آنکه طوفانی به پا شود و در اتاقها را از جا بکند، آن جنبههای پلمب شده، خودشان را نشان خواهند داد. باید با این حقیقت روبهرو شد که شما در بدو تولد و در بطن وجودتان، تمام اتاقها را، تمام جنبههای وجودی خود را دوست میداشتید، اما هرچه پیشتر رفتید و دیدید که فلان ویژگی با معیارهای خانواده، مدرسه و جامعهتان مطابق نیست، تصمیم گرفتید آنها را پنهان کنید. پس دیدگاه کلنگرانه به شما گوشزد میکند که شما تمام جهان را در خود دارید، وجودتان به عظمت کاخی زیباست؛ اگر در مواقعی از زندگی حس میکنید از شخصی بدتان میآید و از او برائت میجویید و یا بالعکس، اگر از شخصی بسیار خوشتان میآید، او را تحسین میکنید و حتی به حالش غبطه میخورید، بدانید و آگاه باشید که همانند همه آن ویژگیها را شما در اتاقهای دربسته دارید. گاهی فشار تطابق با معیارهای جامعه و دیگران آنچنان زیاد است که ما وجود سایه و وجود نیمه تاریک را فراموش میکنیم. اتاقها را فراموش میکنیم، در چنین مواقعی باید کاخ وجودمان را خوب بگردیم تا ویژگیهای پنهان را بازیابیم.
این کار ممکن است شما را واقعاً به زحمت بیندازد، اما ارزش یکپارچهشدن و به آرامش رسیدنتان را دارد.
نکته جالب این است که اگر کمی در روابط خود دقیق شوید، متوجه خواهید شد که همواره با اشخاصی روبهرو میشوید که دارای خصلتی هستند که شما بهشدت از آن دوری میکنید.
مانند یکی از مراجعین خانم دبی فورد؛ او از اینکه مدام با آدمهای مضحک ملاقات میکند، شاکی است. در طی سمینارها و گفتگوها، دبی فورد او را متوجه جنبه مضحک خودش میگرداند که همیشه درحال پنهان کردن آن بوده است! این یعنی که هستی همگام با ماست تا یکپارچگی را به رخمان بکشد! زمانی که این شرکتکننده در سمینارهای دبی فورد به گذشته خودش بازگشت و دفعاتی که سعی کرده است مضحک بودن خود را بپوشاند، به یاد آورد، توانست وجود چنین ویژگیای را در انسان بپذیرد و آنگاه سعی در نفی و پنهان کردن آن نداشته باشد. از آن پس، این دختر، دیگر با آدمهایی که مضحک بودند قرار ملاقاتی نداشت. چراکه هستی کار خودش را انجام داده بود؛ ما هرکس و هرچیزی را که جنبههای فراموش شده وجودمان را انعکاس میدهد، به خود جلب میکنیم.
تمرین:
پس از آنکه با آسانسور خود هفت طبقه پایین رفته و به باغ زیبای وجودتان رسیدید، خودتان را در بهترین و زیباترین شکل و موقعیت تصور کنید. این «وجود مقدس» شماست که به دیدارتان آمده است. با او سخن بگویید، از او سوال کنید و در نهایت سپاسگزارش باشید.
یک مرتبه دیگر هفت طبقه پایین بروید. این بار وارد زشتترین و متعفنترین جایی که میتوانید تصور کنید شدهاید. خودتان را در زشتترین و ناپسندترین شکل تصور کنید؛ این «وجود تاریک» شماست. میتوانید نامی برای این حالت خود نیز انتخاب کنید.
درباره هر دو حالت خود بنویسید.
مرحله بعدی، مرحلهایست که در آن باغ زیبا، وجود مقدس شما قرار است وجود تاریک و سایه شما را در آغوش بگیرد. هرچند این کار سخت به نظر برسد، برای تحقق آن تلاش کنید. این آشتی، نتایج بسیار عالیای در پی خواهد داشت.
به یاد آوردن خود
در این بخش قرار است درباره پدیده «فرافکنی» صحبت کنیم. فرافکنی به طور کلی، به نسبت دادن غیرارادی ویژگیهای خود به دیگران گفته میشود، خواه ویژگی مثبتی باشد خواه منفی. طبق آنچه که پیرامون نگرش کلنگرانه گفته شد، ما فقط آنچه را که خودمان هستیم و در خود داریم، در دیگران نیز میتوانیم ببینیم.
فرمول ساده فرافکنی، نسبتدادن سایههای تاریک و روشن خود به دیگران است؛ چراکه در وجود خودمان، دور از دسترس قرار گرفتهاند.
درواقع، ویژگیهای رفتاری و وجودی در هرکدام از ما شبیه به خروجیهای الکتریکیای هستند که اگر نسبت به آنها آگاه بوده و بپذیریمشان، آنوقت برای حفاظت از آن خروجی، یک درپوش رویش میگذاریم، اما اگر نسبت به وجود داشتن یک خروجی ناآگاه باشیم، آن را بدون درپوش رها میکنیم و بدینترتیب، این خروجیِ فاقد محافظ، هربار با خروجی مشابه خود در انسان دیگری اتصالی میکند!
فرافکنی فقط درباره ویژگیهای منفی نیست؛ بسیار پیش میآید که ما سختکوشی، باهوشی، پشتکار و اراده قوی را به یک شخص دیگر نسبت داده و محو او میشویم! اما آیا یک نفر دیگر هم چنین صفاتی را در آن فرد موردنظر مییابد؟ مانند ما او را تحسین میکند؟ خیر. چراکه اگر سختکوشی و پشتکار را در وجود خود نشناسیم، نمیتوانیم به وجود داشتن این ویژگیها در شخصی دیگر حساس شویم و اتصالی پیدا کنیم. کافیست فقط به نیمه تاریک خود رجوع کنیم تا همان کسی بشویم که تحسینش میکنیم.
پس یکی از راههای شناختن سایههای خود، توجه به فرافکنیهایی است که میکنیم. پیشنهاد میشود تا برگهای بردارید و آنجا نام اشخاصی که ازشان بدتان میآید با ذکر صفتی که از آن بیزارید بنویسید. همچنین نام اشخاصی را که تحسینشان میکنید نیز به همراه صفاتی که در آنها برای شما قابل تحسین است، بنویسید. این جدول به شما نشان میدهد که چه چیزهایی در وجودتان پنهان شده است. اگر برای مثال، در قسمت فرافکنی منفی، مقابل نام یک نفر، نوشتهاید: فضول، تعجب نکنید و آن را به عنوان یک جنبه پنهان خود بپذیرید. اگر نمیتوانید با خود فکر کنید که تا به امروز در چه مواقعی فضول بودهاید؟ فکر کنید که تحت چه شرایطی ممکن است فضولی کنید؟ خود را در موقعیتهای مختلف قرار بدهید تا در نهایت بپذیرید که شما فضول هم هستید! درحقیقت، طی پدیده فرافکنی، شما دیگری را آینه خود میکنید.
اگر درخصوص فرافکنی ویژگیهای مثبت، بیشتر روی خودتان کار کنید، آنوقت دیگر بهانهای برای موفق نبودن نخواهید داشت؛ چراکه اگر تا دیروز فکر میکردید فلانی چه انسان بانظمی است و برای همین میتواند موفق باشد، حالا میدانید که شما هم توانایی منظم بودن را دارید، پس باید آن را به کار ببندید تا موفق شوید، دیگر بهانه نیاورید!
اگر مایل هستید همانند دیگری شوید، به این دلیل است که توانایی این را دارید که مانند او باشید. اگر توانایی مشابهی در خود حس نمیکردید، اصلاً مجذوب آن ویژگی در دیگری نمیشدید، چون اصلاً آن را نمیدیدید.
هرکدام از ما عادت داریم که به دوستان و اطرافیانمان توصیههایی بکنیم که به نظرمان به نفع آنهاست. واقعیت این است که این توصیهها به نفع خودمانند! بهتر است کمی هم خودمان را نصیحت کنیم!
ما از منظر خودمان دیگران را میبینیم و میشناسیم، به فرض، اگر به کسی توصیه میکنیم تا صبحها زود از خواب بیدار شود تا در کارهایش موفق باشد، به احتمال زیاد خودمان همیشه از اینکه تا لنگ ظهر میخوابیم در عذاب هستیم. درحالیکه شاید کسی که این توصیه را به او میکنیم، شخصی سحرخیز اما ناموفق است! پس میتوانید لیستی از توصیههای خود به دیگران و بهخصوص به کسانی که برای شما اهمیت دارند تهیه کرده و سعی کنید خودتان را میان آن توصیهها پیدا کنید.
پس از فرافکنی و توصیه، یک دریچه دیگر هم برای نفوذ به نیمه تاریک خودتان وجود دارد؛ بنشینید و با خود فکر کنید ببینید در طول زندگیتان در حال فرار از چه کسی هستید؟ به خاطر کدام ویژگی از او فرار میکنید؟ همواره تلاش میکنید تا شبیه به چه کسی نشوید؟
به طور معمول و در اولین سطح، پاسخ این سؤالات، یکی از افراد خانواده را در بر میگیرد. چراکه در حالت عادی، ما بیشترین تأثیرات را از پدر یا مادر خود گرفتهایم و شبیه آنها شدهایم. اگر شجاع باشید توانایی این را خواهید داشت که نخواهید شبیه به پدر یا مادرتان بشوید و به دنبال خودتان بروید. یکی از شرکتکنندگان سمینارهای دبی فورد، مردی بود که همواره میخواست دست و دلباز باشد! ولخرجی میکرد تا بگوید که همانند پدرش خسیس نیست. اما یک روز حین خرید متوجه میشود که ولخرجیکردن او رفتاری دفاعی است و در واقعیت، او حواسش به قیمتها و نحوه خرید و سودکردن است. این مرد بعد از آنکه پذیرفت خسیسبودن یک ویژگی منفی نیست و نمیتواند پدر او را تبدیل به یک آدم بد کند، از آن پس آگاهانه رفتارهای اقتصادی صحیحی را در پیش گرفت و دیگر از پدر خود متنفر نبود. بنابراین، میبینید که اگر جنبههای پنهان وجودی خود را بیابیم و در آغوش بگیریمشان، آنوقت، دیگران را نیز همانگونه که هستند و نه از پس فرافکنیهای خود، میبینیم.
تمرین:
به مدت یک هفته، هرآنچه راجع به دیگران پیشداوری میکنید یادداشت کرده و به آنها فکر کنید. همچنین توصیههایی را که به دیگران کرده و میکنید نیز یادداشت کنید و از خودتان بپرسید آیا این توصیهها درواقع یک جور یادآوری به خودتان نیست؟!
سایهات را بشناس تا خودت را بشناسی
با داستان بودای طلایی شروع کنیم: در سال ۱۹۵۷ در تایلند، هنگامی که برای انتقال یک معبد به محلی دیگر اقدام شده بود، یک مجسمه سفالین از بودا به هنگام حمل و نقل ترک برداشت. کسانی که مسئولیت نقل و انتقال اسباب معبد را داشتند، کار را متوقف کردند تا مبادا ترک پیش برود و مجسمه آسیب ببیند. اما یک نفر متوجه تشعشع طلاییای از شکاف ایجاد شده گردید و کنجکاوانه سفال را شکافت و آنچه دید، بودایی از جنس طلا بود! گویا در روزگاران پیشین برای آنکه بودای طلایی از شر حمله غارتگران در امان بماند، دور آن را قالبی از سفال گرفته بودند و آن روز تنها یک ترک ساده باعث شد تا از رازی که سالیان سال مخفی مانده بود، پرده برداشته شود و بودای طلایی نمایان گردد. وجود ما نیز همچون بودای طلایی ارزشمند و نهفته در پس لایهای سفالی است.
این لایه که از نقابهای ما ساخته شده، هم میتواند ما را محافظت کند و هم میتواند مانعی بر درخشش وجودمان شود. چاره آن است که از هردوی این جنبهها به بهترین نحو استفاده کنیم.
اجازه دهیم تا از ما در برابر موانع بیرونی و آسیبرسان محافظت شود، اما فریب این محافظت را نخوریم تا آنجا که اجازه بروز وجود اصلی و ارزشمندمان را نداشته باشیم. چراکه هدف مشخص است و آن چیزی نیست جز تابیدن نور وجودیمان بر خود و جهان. با این کار، دیگران را نیز نسبت به خود معتمد کرده و ترغیبشان میکنیم تا آنان نیز نور وجودی خود را بتابانند. درحقیقت ،پوسته ما آن بخشی از وجود ماست که با دنیا روبهرو میشود و سایههای ما را پنهان در درون خود نگاه میدارد. پوسته، تمام «من»های مجزایی است که توهم آن را داریم؛ منِ متمایز و برتر از دیگری. چون وجوه شباهت خود به انسانهای دیگر را در درون و زیر پوسته دفن کردهایم، پس این منِ متمایز، خود واقعی ما نیست، بلکه یک هویت کاذب است. بهتر است از اطلاعاتی که در پوسته خود انباشت شده، کمک بگیریم و خود را بشناسیم.
اگر بتوانیم مرز میان پوسته و درون را از بین ببریم، آنگاه ما یکپارچه شدهایم و از آنجا که تمام جوانب خود را میشناسیم و دوست میداریم، دیگر نیازی به پوسته برای محافظت نداریم. چون حالا دیگر فقط پوسته ما نیست که با دنیا در ارتباط است، درون ما و بدین ترتیب، کل وجود ما در ارتباط با پیرامون خود نفس میکشد.
ممکن است فرایند پوستانداختن برای کسی ترسناک باشد. بله، این قابل حدس است. اما یادتان باشد که در اینجا، منِ کاذب میمیرد، شما با تمام وجودتان پابرجا هستید و قرار است بیشتر هم بدرخشید. باید قبول کنید که ادامهدادن به پنهانشدن زیر پوستین سفالی، طاقتفرسا و فرسایشی است. باعث میشود مدام به خودتان و دیگران دروغ بگویید، فقط برای آنکه میخواهید مقبول باشید. اما این مسیر مقبولیت راه به جایی نخواهد برد.امرسون میگوید: «وجود شما چنان صدای رسایی دارد که نمیتوانم سخنانتان را بشنوم.» بله، ماجرا این است که وجود شما خود زبانی ویژه و مقدم بر کلامتان دارد. در یکی از تمرینهای یکی از سمینارهای دبی فورد، او از هر شرکتکننده که در مقام سخنران حاضر میشد، فیلم میگرفت تا بعداً به خودشان نشان دهد. شرکتکنندگان با دیدن فیلم سخنرانی خود، متوجه میشدند که بدن و وجودشان در راستای هدف ذهنی و انتزاعی آنها نبوده است و درنتیجه، آن چیزی که مدنظرشان بوده، منتقل نشده و پیامی دیگر به مخاطب ارسال کردهاند. دبی فورد دلیل این عدم هماهنگی را در درون و در نیمه تاریک افراد جستوجو میکند.
مهم نیست هدف شما چیست، وجود شما قدرت بیشتری برای خودنمایی دارد. اگر شما فکر میکنید انسان موقر و جدیای هستید اما دیگران شما را بامزه و شوخطبع میدانند، به درون خود رجوع کنید. ببینید تابهحال چقدر در تلاش بودهاید تا شوخطبع به نظر نرسید! اگر به جای این درگیری، به آن وجه شوخطبع خود اجازه بروز میدادید، حالا میتوانستید موقر و جدی به نظر بیایید.
در اینجا پیشنهاد میشود برای شناختن سایههای خود، نظر دیگران را درباره خود جویا شوید و آنها را یادداشت کنید. کار مشکل و شاید ناخوشایندی به نظر برسد، اما به شما کمک خواهد کرد. حتی اگر نظری بسیار منفی و ناراحتکننده درمورد خودتان دریافت کردید، نباید در مقابل آن مقاومت کنید. باید بپذیرید که شما همه اینها هستید!
تمرین:
در اینجا فهرستی از واژههای منفی تهیه شده است که باید هرکدام از آنها را در قالب جمله «من … هستم»، قرار داده و با صدای بلند تکرار کنید: طماع، دروغگو، متظاهر، حسود، خستهکننده، شرور، بیتفاوت، نژادپرست، مفتخور، نقنقو، ترسو، بوقلمونصفت و…
توجه کنید که گفتن کدام واژه برای شما بار سنگینی دارد و کدام برایتان مهم نیست. اگر واژهای را نمیپذیرید آن را یادداشت کنید و دفعات بعدی بازهم به سراغش بروید. در مرحله بعدی فرض کنید که قرار است مطلبی درباره شما در روزنامه نوشته شود. پنج مورد را که مایل نیستید درمورد شما گفته شود، بنویسید.
حالا از خودتان بپرسید که آیا این پنج مورد را به خودی خود منفی میدانید یا تحت تأثیر نظرات دیگران آن را منفی میشمارید؟ آیا به شما یاد دادهاند که این موارد، منفی و ناپسند هستند؟ چه کسی به شما یاد داده است؟ همچنین بنویسید که راجع به این واژهها چه پیشداوریای دارید؟
من «آن» هستم
تا اینجا تمرکز اصلی دبی فورد بر آشکارساختن جنبههای پنهان وجود و تأکید بر حضور آنها بود. حالا که دانستیم هزاران اتاق و پستو متعلق به ما متروکه شدهاند، قدم بعدی در این بوکلایت پذیرفتن همه آنها و احساس تملک داشتن است.
تا زمانی که خود را مالک تمام ویژگیهای خوب و بد یکجا ندانید، به آن شکوه یکپارچه و آرامش حاصل از آن نمیرسید.
پس تمام ویژگیهایی را که تا بدینجا فهرست کردهاید و تمام واژههای ناخوشایند را مال خود کنید. انگار که به لباسفروشی رفته باشید، هرکدام را یک بار بپوشید و امتحان کنید. تا همه را نپوشیدهاید، نسبت به آنها پیشداوری نداشته باشید. اگر نسبتدادن یک ویژگی به خودتان شما را زیادی کلافه کرده و به هم میریزد، نترسید، خشم خود را بر سر آن واژه خالی کنید.
پس حتی اگر در کودکی به شما تأکید کردهاند که فریاد زدن کار خوبی نیست، آن را فراموش کنید و از این مکانیزم طبیعی بدنتان استفاده کنید.
میتوانید دهان خود را روی حجمی از بالشتها بگذارید و فریاد کمصدایی سر دهید. میتوانید ضربههایی را به بالشت بزنید تا خشمتان خالی شود. در نهایت، شما قرار است محدوده امن و قابل قبول خود را گسترش دهید و جوانب زیادی را که متعلق به شما بوده اما فراموششان کردهاید باز در خود جای دهید. تنها مانع شما بر سر راه توسعه وجودتان، آن منیت مغرور و محافظهکارتان است، او را فراموش کنید و فقط به یاد داشته باشید که این غرور و محافظهکاری نمیگذارد خودتان باشید. و بدانید که برای بودن، نیازی به تأیید دیگران که خود همانند شما صاحب تمام این جوانب منفی و مثبت وجودی هستند، ندارید. دست از مقاومت بردارید و بیهوده تلاش نکنید که مثلاً یک آدم ترسو نباشید. شما آزاد هستید تا هرچیزی باشید! ترسو بودن را بپذیرید و آن وقت سعی کنید نترسید. درواقع، زمانی که تلاش میکنید چیزی نباشید، فقط درحال هدر دادن منابع درونی خود هستید، درحالیکه میتوانستید طور دیگری از آن منابع بهره جویید.
تمرین:
مقابل آینه بنشینید و هرآنچه در تمرین اول فصل چهارم لیست کردهاید، با خود تکرار کرده و بگویید که «من … هستم.» اگر واژهای زیادی بر شما فشار میآورد برای آن سایه خود نامهای بنویسید و دلیل انزجار خود را از او بیان کنید. این تمرین برای رهاسازی احساسات مسموم شما است.
در مرحله بعدی، در برابر تکتک این واژهها از خود سوال کنید که در گذشته چه هنگامی چنین ویژگیای از خود بروز دادهاید؟ و در چه مواقعی ممکن است چنین ویژگیای از خود بروز دهید؟ آیا ممکن است که شخص دیگری این ویژگی را به شما نسبت بدهد؟
در آغوش کشیدن نیمه تاریک
هرکدام از جنبههای نیمه تاریک شما، یعنی هرکدام از سایههایتان، یک شخصیت فرعی در وجود شما محسوب میشوند. باید بتوانید با این شخصیتهای فرعی به خوبی گفتگو کنید، از آنها سوال بپرسید و پاسخشان را به خوبی بشنوید.
شیوه تلفیق روان که از سوی آسیاگیولی مطرح شده است، ابراز میدارد که «ما تحت سلطه تمامی چیزهایی هستیم که خودِ ما با آنها مشخص میشود، اما میتوانیم بر تمامی چیزهایی که خود را با آن یکی نمیدانیم، مسلط باشیم.»
این تکنیک به ما میآموزد که برای پذیرفتن سایههای خود، آنها را شخصیتی مستقل دانسته و حتی برایشان نامی انتخاب کنیم. بدینترتیب دیگر هنگام مواجهه با آن جنبه، خود را در معرض خطر نمیبینیم.
درواقع، آدمهایی با انواع و اقسام خصوصیات ظاهری و باطنی حضور دارند که با شما همسفر هستند؛ اینان سایهها یا همان شخصیتهای فرعی شما هستند که باید در هر ایستگاه بازوی یک کدامشان را گرفته، با هم پیاده شوید، قدم بزنید و صحبت کنید.
حواستان باشد که صدای شخصیت فرعی خود را از صدای منفی ذهنتان تمییز دهید و این دو را با هم اشتباه نگیرید. شخصیت فرعی قرار نیست منفیپردازی کند، او قرار است با شما درددل کند. اگر به فرض، قدم زدن با شخصیت فرعیتان ماری نقنقو مشکل به نظر میرسد، باز هم برای برقراری ارتباط با او تلاش کنید، شما اجازه ندارید روی خود را از او برگردانید. یادتان باشد که «اگر به درون نروید، دست خالی برمیگردید.» و شما از آنجا که حاضر شدهاید و سفر به نیمه تاریک خود را آغاز کردهاید، جایز نیست که حالا جا بزنید!
یک روش دیگر برای پیدا کردن جوانب مطرود خودتان، آن است که در فضایی آرام و خلوت بنشینید و افرادی را به آگاهی خود دعوت کنید و نظر آنها را راجع به این جوانب بپرسید. هم افرادی را که برایتان مهم هستند دعوت کنید و هم افراد دیگر را. بدینترتیب، شما بدون آنکه به دیدار کسی رفته باشید، در ذهن خود با او گفتگوی محرمانهای ساختهاید که بیشک برایتان نفع خواهد داشت و بدینترتیب، همه صداها در ذهن شما حضور دارند تا به خودتان بازگردید. زمانی که هرشخصی نظر خود را درباره یک ویژگی شما بیان میکند، ممکن است شما نسبت به او و عقیدهاش بدبین شوید. اما توجه کنید که این شما هستید که نظر او را منفی یا مثبت تعبیر میکنید.
تمرین کنید تا از بین صدها تعبیر ممکن برای یک موضوع، آن را که مثبت و به نفع شماست انتخاب کنید. ابداع تعابیر جدید یک هنر است.
چه صدای شخصیتهای فرعی و چه صدای آدمهای مختلف در سرتان، هیچیک مربوط به گذشته و سرزنشگر نیستند. تمام این صداها و گفتگوها مربوط به آینده شما هستند. چرا که کارکردشان آشتی دادن شما با سایههای خود و درنتیجه، ظهور زیبایی شما در آینده پیشرویتان است و این یک هدیه است از سمت شخصیتهای فرعی و صداهای ذهنی به شما.
تمرین:
پس از قرار گرفتن در یک شرایط آرام، به عنوان مثال، پس از پیادهروی یا پس از استحمام، ماجرای اتوبوس و همسفرشدن با شخصیتهای فرعی را تصور کنید، به دیدار آنها رفته، سؤالاتی بپرسید و پاسخی که از شخصیت فرعی خود میگیرید یادداشت کنید. اگر تمام پاسخها را دریافت نکردید، نگران نباشید و بار دیگر به سراغ سایهها بروید. آنها کمکم همه چیز را با شما در میان خواهند گذاشت.
خود را از نو تعبیر کن
حالا که با نیمه تاریک خود به گفتگو نشستیم، دیگر زمان آن رسیده تا خود را بازیابیم. اگر تا به امروز از جهان و از دیگران خشمگین میشدیم، حالا میدانیم که جایی برای این خشمگینشدن وجود ندارد، چون هستی ما با جهان و دیگران مشترک است ، اگر فکر میکنیم جهان باید تغییر کند، یا فکر میکنیم برخی از انسانهای اطرافمان ویژگیهای جالبی ندارند، باید خودمان تغییر کنیم و خودمان را از نو بسازیم.
اکنون که با سایههای روشن و تاریک وجودمان آشنا شدهایم، میتوانیم بی هیچ بهانهای به سراغ آرزوهای خود برویم. در این مسیر نیازی نیست که به گذشته بنگریم، یا از گذشته بترسیم.
ما با درخشش وجود نو و یکپارجه خود میخواهیم به سمت آینده حرکت کنیم. این درحالی است که اغلب ما علاوه بر آنکه گذشته خود را مدام با خود حمل میکنیم، حتی گذشته پدر و مادر خود را نیز با خود حمل میکنیم و بدینترتیب، باری از ناکامیها و نادرستیها را با خود به سمت آینده میبریم. از طرفی، فشار پدر و مادر و یا هرشخص بالغتر و باتجربهتر که به ما میگویند آرزوهای خود را رها کنیم و به وضعیت ایمن و پایدار کنونی خود بچسبیم، همواره روی دوش ما سنگینی میکند. اما اگر آنها به دلایل شکستخوردن ایمان دارند و آنها را برای شما برمیشمارند، شما هم به آرزوهای خود ایمان داشته باشید و به تواناییهای لازمی که در نیمه تاریک خود پنهان کرده بودید باور پیدا کنید. این دو کافی هستند برای اینکه از ساختن زندگی خود نهراسید. به زندگی، سرمنشأ عواطف و عقاید خود بیشتر دقت کنید. بسیاری از عقاید را بیآنکه خوب بشناسید در طول زندگی پذیرفتهاید، بسیاری از عواطفتان خودجوش نیستند، بلکه تحت تأثیر دیگری در شما برانگیخته میشوند.
برای مثال، اگر شما مدام دلشوره دارید اما گاهی بروز این احساس برای شما منطقی نیست، به یاد میآورید که مادربزرگتان طبق عقاید دیرینه خود، انسانیست که همیشه دل نگران است و دلشوره دارد. شما نیز به اینترتیب عادت کردهاید. پس لازم است در مواجهه با بسیاری از تصمیمهای بزرگ زندگی خود، بیجهت و تنها از روی یک عادت، دلشوره به خرج ندهید و به جای آن، بیباکانه به پیش بروید. توجه کنید که منظور، از بین بردن گذشته نیست. چراکه این امریست ناممکن. پس چه کار باید کرد؟ پذیرش مسئولیت گذشته و هر آنچه که اتفاق افتاده است. شما مسئول هر آن چیزی هستید که در زندگیتان رخ میدهد، مسئول پاگذاشتن آدمهای مختلف به زندگیتان هستید. چراکه همانطور که گفتیم، پیشامدهای هستی و نیز حضور انسانهای دیگر در زندگی ما تمامشان باید در جهت کمک به یکپارچهشدن ما باشد. زمانی که مسئولیت زندگی خود را بپذیرید، آنگاه به هستی اعلام میکنید که من منشأ واقعیتهای خودم هستم.
پذیرفتن مسئولیت گذشته، به معنای درس گرفتن از آن است. اگر شما گذشته را با اشتباهات آن تکرار کنید، آدم مسئولیتپذیری در قبال خودتان نیستید. یکی دیگر از وظایف شما در قبال وجود باارزشتان، اتخاذ تعابیر مثبت و نیروافزاست.
تمرین:
در یک پسزمینه آرام روانی سوار آسانسور شوید و هفت طبقه به پایین بروید، در جایگاه مراقبه خود حاضر شوید و از خودتان بپرسید باورهای اصلی که زندگی مرا اداره میکنند چه هستند؟ و فهرستی از این باورهای اصلی تهیه کنید. سپس درباره هریک از باورهایتان، این سؤالات را از خود بپرسید و پاسخ را یادداشت کنید:
آیا این واقعاً نظر من است یا آن را از کسی گرفتهام؟
چرا این باور را دارم؟
آیا این باور مرا توانا میکند؟
برای تغییر این باور باید چه چیزی را از دست بدهم؟
به هرکدام از باورهایتان نامهای بنویسید و سپس باور جدیدی را که به جای آن ابداع کردهاید، جایگزین کنید. شما باید به باور جدید متعهد باشید.
در تمرین بعدی، به واژه و ویژگیای فکر کنید که هنوز نمیتوانید آن را درمورد خودتان بپذیرید. سعی کنید خاطرهای از رویدادی در کودکیتان به یاد آورید که در طی آن، این واژه برای شما صورتی منفی پیدا کرده است. حالا تعبیر خود را از آن رویداد بنویسید و علاوه بر آن، پنج رویداد (سه مورد مثبت و دو مورد منفی) جدید ابداع کنید و از میان آنها، تعبیر قدیمی را رها کرده و تعبیری که مثبتترین است را انتخاب کنید.
بگذار نور وجودت بدرخشد
با نزدیکشدن به پایان نوشته، قرار است هرچه بیشتر خود را، وجود اصیل و یکپارچه و بدون گوشههای تاریک و مخفی خود را در آغوش بکشید. بسیاری از ما عادت کردهایم که ویژگیهای مثبت خود را دست کم بگیریم. در مقابلِ تواناییها و استعدادهای خود، شکستنفسی کرده و آنها را ارائه ندهیم.
آخرین باری که از خودتان تعریف کردید را به یاد دارید؟ یا اصلاً هیچوقت به دلیل آنکه مبادا شما را خودخواه و مغرور بخوانند، از خودتان تعریف نکردهاید؟
همه ما باید بدانیم که با حقیر شمردن خودمان کمکی به جهان هستی نمیکنیم. بلکه برعکس، زمانی که اجازه بدهیم نور وجودمان بدرخشد، به دیگران نیز این اجازه را دادهایم و آنوقت جهانی سراسر نورانی خواهیم داشت. ویژگیهای مثبت خود را بار دیگر به خودتان هدیه دهید و از عظمت خود نهراسید .
برای آنکه تمرین کنید با خودتان مهربان باشید، عکسی از دوران کودکی خود را در خانه یا محل کارتان در جایی بگذارید که مدام جلوی چشمتان باشد. بدینترتیب، مهری را که شایسته خودتان است تقدیم به وجود خود بکنید. چراکه با دیدن عکس یک کودک، معمولاً تمام حواسمان جمع بزرگی، زیبایی و پاکی وجود او میشود. نباید از یاد ببریم که این وجود، خودِ ما هستیم.
درواقع، اگر انتظار داریم کسی کاری را در حق ما انجام دهد که موجب خوشحالیمان میشود، بهتر است خودمان آن کار را برای خود انجام دهیم. کار دیگری که میتوانید انجام دهید، ماساژ دادن خود است. یا هنگام استحمام، تکتک اعضای بدن خودتان را لمس کرده، آن را دوست بدارید و از اینکه به نحوی صحیح و کامل برای شما کار میکند و وجودتان را زنده نگه میدارد، از او تشکر کنید.
تمرین:
تمرین پیش رو در صدد آن است تا به خود کمک کنیم که خودمان و دیگران را ببخشیم و هرگونه احساس بازدارنده در این مسیر را همچون خشم، نفرت، پشیمانی و گناه رها کنیم. پس از آنکه با آسانسور به هفت طبقه پایین رفته و وارد باغ زیبای خود شدید، به این سؤالات پاسخ داده و آنها را یادداشت کنید.
فراموش نکنید که نوشتن، خود یکی از راههای ابراز آزادانه فکرها و بررسی آنهاست:
چه داستانی درباره زندگی خود ساختهام که شرایط کنونی زندگیام را وصف میکند؟
چه رنجشها، زخمهای کهنه، خشم یا پشیمانیهایی را در قلبم حمل میکنم؟
چه کسی را مایل نیستم در زندگیام ببخشم؟
چه رویدادی باید پیش بیاید تا بتوانم خود و دیگران را ببخشم؟
فهرستی از افرادی که باید ببخشید تهیه کنید و نامهای به هریک بنویسید.
نیاز دارید به خود چه بگویید تا زندگیتان را تا به امروز بپذیرید؟
نامهای به خود بنویسید و خود را ببخشید.
نام سه نفر را که همیشه تحسینشان میکنید نوشته و سه ویژگی تحسینبرانگیز هرکدام را مقابلشان بنویسید. سپس مقابل آینه بنشینید و این ویژگیها را به همراه ویژگیهای مثبتی که در تمرینات پیشین نوشتهاید، در قالب جمله «من … هستم»، به خود بگویید. اگر هنوز برابر واژهای مقاومت دارید، آن را جداگانه یادداشت کرده و باز به آن برگردید.
زندگی قابل زیستن می شود
در انتها و پس از انجام تمرینات، حال، شما باید همان کسی باشید که برایش مهم نیست تا بینقص باشد، بلکه قرار است کامل باشد؛ قرار است هیچ تعهدی جز زندگیکردن تا سرحد نهایی خود نداشته باشد و خود و دیگران را دوست بدارد. آخرین گام برای پاککردن غبار وجودتان، توجه به تعهدات بنیادین و نهفته است.
موانعی که شما بر سر راه موفقیت و تحقق آرزوهای خود در زندگی حس میکنید، تعهدات بنیادین و نهفته هستند.
این عقیده در شما بنیادین شده است که چون چاق هستید، نمیتوانید زیبا و جذاب باشید. اگر چندتایی از این تعهداتی را که در زندگی خود ایجاد کردهاید روی کاغذ یادداشت و دربارهشان فکر کنید، متوجه خواهید شد که این موارد نه تنها مانع نیستند، بلکه لیستی از پیشداوریهای شما هستند درباره یکی از مسائل وجودیتان. پس برنامه این است که به جای متزلزلکردن آروزهایتان به خاطر یک مشت پیشداوری ناآگاهانه و کپیشده از روی معیارهای جامعه، باورهای بنیادین خود را متزلزل کنید.
اما اگر شما جزو کسانی هستید که مدام برنامه تغییر و تحول برای خود میچینید و حتی برای آن برنامهریزی میکنید، اما هنوز یک قدم هم از باورهای بنیادین غلط خود فاصله نگرفتهاید، اینبار با خود روراست باشید و بدانید که کلام خالی هیچ لطفی ندارد. برنامهریزی بدون اختصاص وقتی برای اجرای آن برنامه، به درد نمیخورد.
عادت کنید که اگر واقعاً به انجام یک تغییر جدی متعهد نشدهاید، درباره آن حرف نزنید تا قدرت کلامتان برای مواقع بعدی باقی بماند، بگذارید کلامتان مهمترین گنجینه شما باشد تا بتوانید با آن، اعتماد خود، دیگران و هستی را به خویش جلب کنید.
باید متوجه شده باشید که اگر چنین وضعیتی ندارید، به این دلیل بوده که همیشه تظاهر به تغییر کردهاید.
دکتر دیوید سایمون مفهوم دارما یا هدف را پیش میکشد و میگوید زندگی بر اساس دارما ، زندگیای است که در آن هیچ بخش اضافیای در جهان وجود ندارد و هرشخص با مجموعهای از ویژگیها و تواناییها به این جهان آمده تا وجهی از شعور و خرد طبیعی را شکوفا کند. بنابراین، در چنین زندگیای، هیچ کس خواهان زندگی متفاوت از آنچه دارد نیست و مدام در حال خدمت به خود و جهان و آنانی است که از انتخاب او متأثر میشوند.
او میگوید که یکی از بزرگترین کمکهایی که انسانها میتوانند به یکدیگر بکنند، این است که آنها را در یافتن دارمای خود حمایت کنند. بنابراین، شما دارای تعهد و رسالتی غیر از پایبندبودن به موانع موفقیت خود هستید. اینجا لازم است که رسالت خود را در این زندگی، یکبار تعریف کنید تا وجود شایسته خود را به درجات بالاتر، زیباتر و آرامتری از هستی رهنمون شوید. شما به تنهایی برای بهدستآوردن همه اینها کافی هستید.
تمرین:
در فصل پایانی کتاب، تمرین نهایی شما این است که یک عبارت نیروبخش را به عنوان بیانیه رسالت خود در زندگیتان بسازید، آن را یادداشت کنید و با خود قرار بگذارید که به مدت بیست و هشت روز، تحت هر شرایطی این عبارت را با خویش تکرار کنید. سعی کنید این عبارت نیروبخش ترکیبی از واژههای مرتبط با رویاهای شما در هر زمینه از زندگی شخصی، کاری و تحصیلی باشد.
تمرین بعدی، تمرین سرگرمکننده کلاژ است که آن را بازنمایی گنیجه مینامیم؛ مجلات و بروشورهایی را تهیه کنید، چشمانتان را ببندید و درباره خودتان رویاپردازی کنید. دوست دارید خودتان را در آینده در چه جایگاهی و به چه شکلی ببینید؟ چشمانتان را باز کنید و هر تصویر نزدیک به رویاهای خودتان را از داخل مجلات پیدا کرده، آن را قیچی کنید و روی یک تکه مقوا بچسبانید.
پس از کلاژ کردن، حالا زندگی کنونی خود را تجسم کنید و ببینید چه قدر میان این زندگی با زندگیای که از آینده کلاژ کردهاید تفاوت وجود دارد؟ بنویسید که برای طی کردن این مسیر چه کارهایی قرار است انجام دهید. با خودتان روراست باشید و اگر در حال حاضر، چیزی در زندگیتان وجود دارد که با زندگی آیندهتان مغایر است، سعی کنید که آن مورد را حذف کنید تا راه بر شما هموارتر شود.
سخن پایانی